گذر
آری اینچنین است برادر
چشمانم را که می بندم تصویر کودکیم جان می گیرد آرام از سرازیری پایین می آیم وگرمای ظهر را به جان می خرم ,صدای اذان که در هوا پخش می شود من می مانم وندای که تمام عناصر وجودم را بارها طلب کرده .باز قدم برمی دارم مسیر را چشم بسته هم می شناسم ,سالهااین مسیر هفتگی وگاه روزانه من بوده ,وقتی که چادر سیاه مادرم را در دستهای کوچکم می فشردم وبه جای شادی کودکانه کنار تو می آمدم و تلاش می کردم قدمهایم را به قدمهای سست وغم بار مادربرسانم .
به محوطه اصلی که می رسم تو در ردیف سوم آرام گرفته ای پشت قاب آلومینیومی بالای سرت نام تورا نوشته اند اما من کوچکتر از آنم که بتوانم حروف سخت نام تو را بخوانم وهجی کنم وبرخلاف تو که همیشه کتابی در دست داشتی من هنوز جمله ای نیاموخته ام وکمد و کتابخانه های غرق در کتاب تو هنوز هم برای نگاه کودکانه من گنگ هستند چراکه تصویری ندارند وفقط خطوط سیاهی هستند در انتظار تو.
سالها از آن روزها گذشته شاید چیزی نزدیک به 27 سال از روزی که مادرم که زبانزده همه فامیل بود پیراهن رنگی زیبایش را از تن به در کرد وسیاهی پوشید که جز برای حسین (ع) برای هیچکس نپوشیده بود .اشک های داغ وتب دارش بی محابا فرو می چکید و پدر را با آن شانه های پهن مردانه اش بیش از پیش غصه دار می کرد ,عدم حضور تو پایان روزهایی بود که از دانشگاه برمی گشتی ودر خانه اعیانی پدری در اتاقت را می گشودی ومن وارد سرزمین عجایب می شدم ,سرزمینی پراز عطر کتاب وبوی چرم مبلهای سیاهی که زینت بخش اتاقت بودند با آن میز شکیلی که صفحه شطرنجی در وسطش جا خوش کرده بودو کاپهای ورزشی تو که روی تاقچه خودنمایی می کردند .
تو مرا با محبت نوازش می کردی و از کوه نوردیها ومسابقا ت ورزشیت می گفتی واز من می پرسیدی که تو چه کردی ؟من هاج وواج نگاهت می کردم ,من هیچ نکرده بودم جز شیطنت ,چادر مادر را به سر کرده بودم وکفشهای سفید پاشنه بلندش را به پا ,باز برای پدر شیرین زبانی کرده بودم تا وسوسه ام کارساز شده بود وعروسکی جدید مهمان خانه ما.
توکمی تنگ نگاهم کردی وپرسیدی چی یاد گرفتی ؟شعر جدید ویا یک نقاشی نو,من کودکانه خندیدم که تو خبر نداری هیچ نیاموخته ام وگریزی هم به کوچه زده ام و با بچه ها بازی کردم .
آنوقت بود که گره های پیشانیت باز می شد ومی گفتی بازی کن ولی همیشه چیزی بیاموز
ومن آموختم تو برایم چیزی می خواهی که هنوز در ذهن چهار ساله ام رشد نکرده وجان نگرفته
روزهای باتو بودن را دوست داشتم توکه تمام زوایای پنهان ذهنم را به خود مشغول کرده بودی این حقیقت داشت که تو شخصیت قدرتمندی داشتی وتحصیل در بهترین دانشگاه ََتاسیس تیم فوتبال وافتتاح اولین باشگاه ورزشی شهرمان در کنار تدریس تو در دبیرستان فقط بخشی از وجود خفته تو در سرزمین عجایب من بود .
همان اتاق سبزی که مملو از کتاب بود و من بعداز تو خواندم که شریعتی و مطهری چه گفته اند وهگل و هایدگر وزرتشت به چه می اندیشیدند وچگونه تحریم تنباکو شد وشریعت و اسلام چیست و شناختم تک تک شخصیت های را که با اوریانا فالاچی نشستند ومصاحبه با تاریخ شکل گرفت وچگونه ناپلئون در مصر کشتی هایش را به اتش کشید ونادر شاه چشمان پسرش را کور کرد وهملت پریشان قتل پدر شدوگوته شعر سرود و امام موسی صدر مفقودو.....و....ووووووووو
وباز سالها گذشته
سالهای که در سوز زمستانی شهر سردمان که نشانی از بهار نداشت خانواده من , خانواده تو ,خانواده داغدار ما ترمه ای برروی سنگ سیاه قبرت پهن می کردیم و با شمع سیاهی سفره هفت سین می چیدیم بدون سبزه وماهی سرخ رنگی که کودکیم را پرکند ,اشک وآه مادر ولرزش شانه های پدر سالها جای برای سبزه وماهی وسمنو باقی نگذاشتند .
وامروز من تمام قد ایستاده ام وبه عکس تو کهچون همیشه در قاب زیبایی کنار گلهای که مادر هرسال به دقت انتخاب می کند لبخند می زند می نگرم سالهاست پدر دیگر نمی گرید وکنار تو لبخند زنان مرا تماشا می کند ومادر دیگر پیرتر از آن است که مهمان هفتگی تو شود ومن نگاه نافذ وقدرت وجودت را هنوز هم احساس می کنم وافسوس می خورم که تو نیستی .
می دانم افتخار شهادت برای تو بی نظیر بوده اما برای من فقط یک جای خالی است وگذشته غرق در ماتم ومملو از رنگ سیاه و برا ی فرزندم یک علامت سوال
ودر این برهه افسوس من از نبود تو بیشتر است ونبود تو وجای خالی تو که سالهاست با اشک پر نشده ,سالهاست خانواده ام را به سوگ نشانده و نور دیدگان پدرم را قبل از مرگ به یغما برده ومادرم ....آه از مادرم .....................
امروز من متهم به رنگ روسریم شده ام که چون تو نیستی تا ابد باید رنگ من سیاه باشد
سیاه چون شب تاریکی که پایانی برایش نیست
آری بعد از تو اینچنین است برادر
این وب لاگ در جهت آشنایی و ارائه جدیدترین مطالب در باب روابط عمومی و گزارشی از رویدادهای قابل تجربه برای یک کارشناس روابط عمومی است و امید می رود اهل فن در این راه نویسنده را یاری کنند